سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آرمش در هیاهو

صفحه خانگی پارسی یار درباره

دیر زمانی ...

دیر زمانیست که فرهادها

لرزه فکندند به فولادها

دیر زمانیست که کر می شوند

بی سخن از گفته ی شمشادها

راز ونیاز گل و دلبر چه بود

سوخته شد گل ز لب باد ها

ابر ز عشق تو چنین می کند

اشک رها در پس فریاد ها

موج خروشان دل آرام گیر

قبل فنا دادن اجسادها 


تا بود همین بود ...

تابود همین بود تا هست همین است

این قصه تکراری ادوار زمین است

گل بر لب این آب بیهوده نرفته است

این آب برای رخ او تیز کمین است

این خار به وصل گل و بلبل نتواند

منزلگه او نیز این بر برین است

خورشید نه آن است که از شرق بیاید

خورشید همین است که در قلب حزین است

ماه و فلک و مهر در خدمت یارند

از خود نبود جاذبه ی یار چنین است


بابا بلند بالا...

بابا بلند بالا اما ز خاک خاکی

رفته است تا رسیده است در دست ساک خاکی

در زیر لب به جبهه بابا همیشه می گفت

لا هذه الغنیمه نفسی فداک خاکی

بابا میان گلها آن روز گشت پرپر

جا مانده پیکر او یک سینه چاک خاکی

مادر میان ماها یک عمر دم نمی زد

ما اعجب جمیلا راضی رضاک خاکی

مادر بیا تماشا بابا رسیده از راه

یک تکه استخوان است با یک پلاک خاکی


عاقبت عشق تو ...

    

        

       عاقبت عشق تو بیچاره کند مجنون را               هر پری چهره ی زیبا صفت محزون را

        مرده ام چشم امیدم به نفسهای تو است              نفسی زنده کند خاک و گل مدفون را

        چاره ای نیست که درمان دلم اندوه است           چه کسی چاره کند این غم روز افزون را

       عاقبت دست خدا می رسد از جانب غیب            از رگ و ریشه در آرد ستم ملعون را

        یارب انگار تو هم منتظر او هستی                  پس رسان منتقم آن جسد گلگون را


کسی نیست تا ...

کسی نیست تا درد درمان کند             و یا باز آغاز طوفان کند

ز خاک و گل عشق برجی بلند           بسازد ز غم باز ویران کند

چرا می رود روز دنبال شب            که چون میرسد باز عصیان کند

کجا میرود رود در ساحلش              که لب تشنه خار مغیلان کند

چرا موج بالا و پایین شود               که صیاد را صید طوفان کند

دلم گفت پایان ندارد چرا                سوال و جوابی که ایشان کند