بساز خانه دل را ...
بساز حانه دل را که نقد بفروشیم
که دوست می خرد از ما هر آنقَدَر کوشیم
هزار گنجِ نهان در وجودمان، اما
چه سود چشمه ی خشکیم و شمع خاموشیم
عجیب زهر بنوشیم با خیال شراب
عجیب تر که از این باده مست و مدهوشیم
به لطف وعده ی دیدار و انتظار وصال
اگرچه چشمه خشکیم باز می جوشیم
برای زینت خود در زمان دیدن یار
شبیه شمع لباسی ز اشک می پوشیم
شبیه شمع زبانِ بیانمان نور است
شبیه اشک پر از گفت و گوی خاموشیم
عجیب رحمت دریای او به این ماهی ست
که غافلیم ولی این چنین در آغوشیم