پاییز و باغ
یک لشکر از عشاق برای رفتن
زرد است در این داغ برای رفتن
پاییز رسید و جملگی بی تابند
هر برگ در این باغ برای رفتن
یک لشکر از عشاق برای رفتن
زرد است در این داغ برای رفتن
پاییز رسید و جملگی بی تابند
هر برگ در این باغ برای رفتن
صندوقچه گنج زبانش بسته ست یک قفل که از حلقه ی جانش خسته ست
چندیست کلید قفل ما گم شده است امروز دگر قفل دلش بشکسته ست
سر سبز تر از همیشه در فصل بهار چون داد شکوفه قصه مان شد تکرار
این گونه زبان و لب کسی سرخ نکرد شاید سرطان خون گرفته ست انار
اینجا صدا ،صداهایی ست عجیب یک سمفونی عجیب هایی ست غریب
یک درب قدیمی ست که با لبهایش از خواب پرانده ست بسی شخص نجیب
با عشق نوشت اوج پروانه شدن یا بین تمام خلق دردانه شدن
یک شعر غزل بود به هنگام سرود این گونه نوشت مادر خانه شدن
هر چند که پیر گشته و دل خسته ام مانند جوانی ام نیم بشکسته ام
ای دوست مزن طعنه ی پیری بر من من نیز جوان سال های شصتم
راضی به رضایت شما می گردم از آجر کهنه ام رها می گردم
یک خانه زیبای قدیمی ،اما من خانه خراب برج ها می گردم
خورشید زمستانی من در قفس است در فصل بهار نیز او یک هوس است
با تابش مستقیم او من چه کنم ای ابر بیا جلوه خورشید بس است
از بهر چه از کسی شکایت بکنید با شرم برای خود تلاوت بکنید
هان! فلسفه گویش و گفتار چه بود؟ امروز به این سکوت عادت بکنید
ای مرگ بیا که میهمانی بدهیم پاسخ به سوال زندگانی بدهیم
ما خسته شدیم پس کجاهستی تا بر علت فوت مژدگانی بدهیم